آقای کاندیدا روز گذشته رفته بود روستای بالایی و سخنرانی کرده بود و تصمیم داشت به روستای ما بیاید و برای ما سخنرانی کند.
من هم از کوه های روستای بالایی مقداری گیاه دارویی خاص جمع کرده بودم و برای برگشتن به روستای خودمان منتظر ماشین بودم که آقای کاندیدا مرا سوار کرد.
پرسید " چطوری می تونم توی روستا رای جمع کنم؟ "
جواب دادم " ما توی روستا نیاز به یک پل داریم، بیشتر از سی
سال است که هر کاندیدایی اومده و قول داده که این پل رو درست کنه رای
آورده.
تو هم اگه قول بدی درستش کنی حتمن بهت رای میدن . "
خوشحال شد و کلی پوستر، زندگی نامه و بروشور های تبلیغاتی و...روی زانو من گذاشت وگفت
" می تونی مسوول ستاد انتخاباتی من توی روستاتون بشی؟ "
چیزی نگفتم تا وسط راه پیاده ام نکند.
شروع کرد در فواید شرکت در انتخابات برای مخاطب یک نفره اش سخنرانی کرد.
وقتی رسیدیم اول روستا با خون سردی گفتم "نه نمی تونم . "
با تعجب نگاهم کرد و پرسید "چرا؟ "
همه ی کاغذ هایش را روی زانویش گذاشتم وگفتم:
" توی روستا هیچ کس حتا زنم هم حرف من رو قبول نداره، اگه برات تبلیغ کنم ممکنه یک رای هم نیاری.
فقط چون زحمت کشیدی منو رسوندی اسمت رو روی یه تیکه کاغذ بنویس بده تا بهت رای بدم. "
با لبخند صداقتم را تحسین کرد و گفت " تو که این قدر مردم روستا رو خوب می شناسی، توصیه دیگه ای نداری؟"
گفتم " چرا دارم، اگه رای آوردی هر کاری می کنی بکن، اما پل رو درست نکن. "
متعجب تر از قبل پرسید "چرا؟ "
گفتم "چون باید برای دور بعدی هم رای جمع کنی. "
انتهای پیام/